یک روز تعطیل

ساخت وبلاگ

امروز تعطیلم. لیلا اومده داره خونه رو تمیز می کنه . صبح ام با پذیرایی از لیلا شروع شد . باز یه جایی از بدنش درد می کنه . نگران میشم میگم لیلا صبحونه اتو بخور؛ برو. نمی خواد خونه تمیز کنی . قبول نمی کنه میگه خوبم . یه درد سرگردانی تو بدنش میچرخه. شاید اثرات اون ۶ بار خودکشیش باشه یا شایدم این افسردگی که ولش نمی کنه . مهرعلیان از کانادا مسیج داده، کیک میخواد. هوا ابریه. روزهای ابری رو خلوت و تو رخوت دوست دارم . ماشین لباسشویی میچرخه . سنگک های تازه لیلا برا صبحونه خیلی خوبه . لیلا جاروبرقی رو روشن میکنه ، با خودم فک می کنم خدا رو شکر جاروی سوپر سایلنت خریدم . پیرایه مسیج میده الی امروز چیکاره ای . لیلا زنگ میزنه مدرسه بچه اش که امروز مریض بچه و نتونسته بیاد . از مادرش میگه که رختخواب های اینو برده دهات بشوره براش. مادر ۵۰ ساله ای که بیشتر به ۷۰ ساله ها میخوره. لباسشویی خاموش میشه و خوشبختانه من انقدر غرق افکار خودم بودم که اون چرخش دور تند اخرش نمی فهمم !

دوده...
ما را در سایت دوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeha بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 16:04