ازاولش هم در قفسه سینه اتان تبعید بودم، یک تبعیدی ابدی، وقتی، وقت و بی وقت بیدار می شوم و بالای سرتان می ایستم، نگاهتان می کنم تا ببینم نفس می کشید یا نه و بعد از اینکه می بینم قفسه سینه اتان آرام و منظم بالا و پایین می شود، نفسی از سر آسودگی می کشم. با دستانم تیمم وار عرق سردی که بر پیشانی ام نشسته را پاک می کنم، دوباره به رختخواب پناه می برم ، در تاریکی به سقف خیره می شوم و مثل هر شب بازهم شما را به خدا می سپارم و می خوابم، که نکند یک وقت در خواب خدایی ناکرده آن قلب بندخورده اتان نافرمانی کند و به ساز نفس هایتان نرقصد.
تمام کودکی ام با این ترس ها گذشته، با این ترس ها قدکشیده و بزرگ شده ام، آنها در جانم تا مغز استخوانم ریشه دونده اند.
من یک محکومم، یک تبعیدی، محکوم به حبس ابد در قفسه سینه شما...
کربن: یک دلنوشت، یک دغدغه بزرگ ، یک ترس همیشگی است که برایتان نوشتم.
دوده...برچسب : نویسنده : dodeha بازدید : 148