مات خيابانم. دو زن و چهار مرد ايستاده اند و با صداي بلند حرف ميزنند. يك آن صدا به صدا نمي رسد و تراكتوري از ته خيابان نسبتا شهري در دل يك روستا به سمت ما مي آيد. هنوزم هم كم و بيش چيزي از حرف هايشان شنيده مي شود. قبل از رسيدن تراكتور مردي كه از همه درشت تر است دست آن ديگري را مي گيرد . از خيابان رد مي شوند. در همان لحظه تراكتور از خيابان رد مي شود. همه مثل ماهي ها فقط دهانشان را تكان مي دهند. گويي از اولش هم صدايي از حلقومشان خارج نمي شده...
مات خيابانم. پيش ماشيني ايستاده ام و با تلفن حرف ميزنم. كسي كه پشت خط است با شنيدن اولين جمله مثل يك بمب منفجر مي شود، داد ميزند و داد ميزند و قطع مي كند. بر جايم خشكم زده. متعجبم كه يكهو چي شد، شانه اي بالا مي اندازم و به طرف اداره مي روم ...
كربن: روزهاي مات و مبهوتي است. همه در كار خودشان مانده اند. احتمالا خدا هم در كار خودش درمانده!
برچسب : نویسنده : dodeha بازدید : 116