روزهاي مات

ساخت وبلاگ
مات خيابانم.زني جوان بر صندلي پشت ماشين جاي گرفته. درك درستي از زمان و مكان ندارم. چراغ قرمز اول، يك تقاطع، چراغ قرمز دوم، ناگهان ماشين ترمز آرامي مي كند. من در آينه بغل به صندلي عقب نگاه مي كنم تا پياده شدن زن جوان را ببينم كه متوجه مي شوم مردي جاي او بر آن صندلي نشسته. در تاكسي بسته مي شود و راه ادامه دارد...

مات خيابانم. دو زن و چهار مرد ايستاده اند و با صداي بلند حرف ميزنند. يك آن صدا به صدا نمي رسد و تراكتوري از ته خيابان نسبتا شهري در دل يك روستا به سمت ما مي آيد. هنوزم هم كم و بيش چيزي از حرف هايشان شنيده مي شود. قبل از رسيدن تراكتور مردي كه از همه درشت تر است دست آن ديگري را مي گيرد . از خيابان رد مي شوند. در همان لحظه تراكتور از خيابان رد مي شود. همه مثل ماهي ها فقط دهانشان را تكان مي دهند. گويي از اولش هم صدايي از حلقومشان خارج نمي شده...

مات خيابانم. پيش ماشيني ايستاده ام و با تلفن حرف ميزنم. كسي كه پشت خط است با شنيدن اولين جمله مثل يك بمب منفجر مي شود، داد ميزند  و داد ميزند و قطع مي كند. بر جايم خشكم زده. متعجبم كه يكهو چي شد، شانه اي بالا مي اندازم و به طرف اداره مي روم ...

كربن: روزهاي مات و مبهوتي است. همه در كار خودشان مانده اند. احتمالا خدا هم در كار خودش درمانده! 

+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 11:14 توسط دوده |
دوده...
ما را در سایت دوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeha بازدید : 116 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1396 ساعت: 1:47